پارساپارسا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

پارسا و خاطراتش

آشنایی با سشوار

من از صدای سشوار می ترسیدم و فکر می کردم چیز خطرناکیه. مامان اینا هم برای این که ترس من از بین بره، یک روز سشوار رو دادم دستم که بررسیش کنم. نتیجه بررسی های منم این شد که سشوار هیچ ترس نداره و باهاش دوست شدم. ...
22 آبان 1399

بازی با بشقاب و لیوان

یک  بشقاب و لیوان قدیمی که مربوط به بچگیه مامانم ایناست، تو خونه مامان بزرگه که شده اسباب بازی جدیدم. لیوانش رو هر چی می اندازم زمین، دوباره صاف و عمودی وای میسته. خلاصه که با اینا سرگرم شدم. ...
22 آبان 1399

لباس برداشتن های من از رو شوفاژ

من وقتی ببینم لباس رو شوفاژ پهن شده که خشک بشه، سریع میرم، برشون می دارم از رو شوفاژ و یک مدت با اون لباس ها ور میرم. بعد مامانم می رسه و میگه وای وای وای، پارسا ، لباس ها رو چرا انداختی زمین. ...
22 آبان 1399

آش پشت پای خاله

خاله جونم با همسرش تو مهر امسال، رفتند کانادا برای کار و زندگی و درس. ایشالله که اونجا موفق بشن‌. من که دلم براشون خیلی تنگ میشه، ولی امیدوارم گاهی بیان ایران و ببینمشون. هر چند الان هم تصویری تو موبایل هر روز می بینمشون. مامان بزرگ هم بعد رفتنشون، آش پشت پا پخت و منم با این آش عکس انداختم: ...
22 آبان 1399

گردش های من با کالسکه جدیدم

بابا و مامان کالسکه قبلیم که خیلی حالت نشسته نمیشد ، رو فروختند و یک کالسکه جدید و بهتر برام خریدند که توش راحت نشسته می تونم لم بدم و اطرافم ببینم. تقریبا هر جمعه هم با این کالسکه جدیدم میرم پارک و گردش. اینم من تو کالسکه جدیدم تو حیاط خونه: کالسکه جدید رو راحت جمع و جور می کنند و تو ماشین می گذارن و میریم پارک های بیشتری می گردیم. این هم عکس های من تو پارک ها و کوچه ها و خیابون ها: ...
22 آبان 1399

میز جلوی تلویزیون

تو یازده ماهگی، چون می رفتم به صفحه تلویزیون، دست می زدم و تکونش می دادم. بابا و مامان، یک میز دیگه جلوی میز تلویزیون خونه گذاشتند که دیگه دستم به تلویزیون نرسه و تکونش ندم. اینم عکسهاش: ...
21 آبان 1399